سايداسايدا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
هیرادهیراد، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه سن داره

فسقلی ما

خداحافظ مرد خاطرات شیرین کودکی

ميخوام برات از مردي بنويسم كه خدا توي خلقتش حسابي دقت كرده بود كه حتما قلبش به وسعت يك دريا باشه و حتي يك لكه كوچيك سياهي و بدي توي اون راه نده . عمو كرمي مردي بود كه تمام هم سن وسالهاي من و حتي بزرگتر و كوچكتر من هيچوقت محبت هاي اونو از ياد نميبرند عمويي كه هميشه توي جيبش برامون پر بود از شكلات و آب نبات و آدامس . الان كه اينو دارم برات مينويسم شب قبل عمو كرمي از بين ما رفت و همه ما رو غصه دار كرد  و ممكنه زماني كه تو اينو ميخوني ديگه تبديل شده باشه به يك خاطره دور و فقط اسمش تو ذهن  ما باشه ولي اينو بدون آدم ها به خاطر خوبيهاشون هميشه جاويدانن و اون يكي از آدم هاي خوب بود هيچوقت دل كسي رو نشكست و از هيچكي كينه به دل نميگرفت با هر...
20 بهمن 1391

قطره خوردن سايدا جونو فراموش نميكنم

همه ني ني ها خوردن قطره و دارو رو دوست ندارن و خوب تو هم از اين قضيه مستثني نيستي ولي چاره اي نيست بايد قطره ها تو حتما بخوري .يكي از قطره هات كلوكزه كه براي رفع نفخ شكمت بهت ميديم و تو هم عادت كردي كه اونو توي دهنت گير بدي يا حتي ته گلوت و بعد از چند دقيقه اونو سريع ميدي بيرون و قورتش نميدي. ديشب كه قطره رو بهت دادم گفتم سايدا جون قطره رو بخور و قورتش بده با لبخند ي كه روي لبت بود و با وجود تلخي دارو اونو راحت قورت دادي و همينجور بهم لبخند ميزدي از اون  لبخند هاي تلخ. اشك توي چشمهام جمع شد و نگاه مامانت كردم و سير گريه  كردم و نتونستم بغضم رو گير بدم . ...
18 بهمن 1391

واکسن 2 ماهگی

امروز رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن دو ماهگیتو بزنیم اول وزن و قدت رو گرفتیم    وزنت:5/100 و  قدت: 58 بود خانم ماما گفت که این دختره شبیه کیه بعد منو پدرجونو نگاه کرد و خوب برانداز کرد گفت بله این که شبیه باباشه پدرجون داشت از ذوق منفجر میشد نمیدونی چیکار میکرد.رفتیم برات واکسن بزنیم چشمات خواب بود همین که نوک واکسن بهت خورد از خواب پریدی و جیغ بنفشی کشیدی الهی بمیرم من که جرات نکردم نگات کنم .برات قطره استامینوفن خریدیم باید هر ٦ ساعت ١٠ قطره بهت بدم که تب نکنی قراره عمه اینا بیان خونمون فعلا تو توی اعماق خوابی قربونت برم  ...
7 بهمن 1391

رفتن به خونه خودمون

تا امروز خونه بابايي بوديم و چون پدر جون امتحان داشت نرفتيم خونمون تا اون درساشو بخونه ولي خوب ديگه از امروز رسما رفتيم خونه خودمون مادري كلي بغض كرد جون خيلي بهت وابسته شده منم با بغض اون گريم گرفت حالا هركي ندونه انگار ما اون طرف شهريم خنده داره ولي دوريمون از هم فقط يك طبقه است چون توي يك مجتمع زندگي ميكنيم
2 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی ما می باشد